بنام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشا: پاییز پارت ۳
❥𝆛𝆐𝅮𝅘𝅥𝅮𝒉𝒂𝒅𝒊𝒔𖣲̶ͥ.̶⃫ᷝⷮ͟͞💌̶̶̶̶̶̶̶̶⃫͟͞.͟.⸙:꯭ ̶̶̶᭄꯭ٜٜ
پاییز! پرواز پرندگانت کو؟
سفر قاصدکهایت در باد کو؟
مگر فصل مدرسه نیست؟
تو هم فراموشکار شدهای؟
مگر قرار نبود با مهر بیایی؟
پس آن تندبادی که تو با آن میوزیدی کجا رفت؟
پاییز؟ تو که چنین نبودی! تو همه صدا بودی. سکوت را میشکستی. سکوت خانه. سکوت خواب. سکوت کوچه. سکوت خیابان. تو از روی دیوارهای باغ میگذشتی و وارد تنِ درخت میشدی با نقاشی رنگ. وقتی تو میآمدی رقص بر جانِ شاخهها میافتاد و لرز بر رگِ برگها.
با آمدن تو آن درختِ پیر خودش را میتکاند و سبک میشد از سنگینیِ غبارِ تابستان. از حملِ بارِ گرما.
پاییز چرا نمیآیی؟ چرا نمیخوانی؟
پاییز!؟ پس لباسهای رنگارنگ کودکانت کو؟ آن اضطراب اول مهر کجا رفت؟
نکند تو هم از این سرزمین گریختی؟ مهاجرت؟ تو که مقیمِ موقتِ هر باغی. شاید رفتهای به جایی امنتر که درختانش زبان فصلها را میفهمند. جایی بیگانه با تبر و تیشه و خشم و خشونت. یا رفتهای سرزمینی که مردمانش قدر آب را میدانند و حساب هوا دستشان است.
پاییز!؟ پس کوچه گردیات کو؟ چرا خاکبازیات را نمیبینیم؟ نکند چون ما دست و پایت را با سیم و سیمان بستهاند.
پاییز!؟ گریههایت کو؟ خندههایت کو؟
بر باد دادنِ خرمنهایِ برنجات کو؟
چرا اثری از ابرهایت در آسمانِ ما نیست؟
برای تو هم ورود ممنوع است؟
عبور ممنوع را دیدهای؟
آسمان که چراغ قرمز نداشت.
پاییز!؟ کفشهایمان پشت دروازهی تو پوسید. پیراهنها خاک میخورد. آن دامنهای رنگارنگ را که برای قدم زدن با تو خریدیم از رنگ و رو رفت.
پاییز!؟ مگر فصلِ شانهکشیدن موها با انگشتانِ باد نیست؟
پاییز!؟ نمیآیی؟ در حسرت بارانیم.
آن نخستین بارانِ مهرماه یادت نیست؟ رمههای ابر را میرماندی با ترکههای باد. پیرمردها بر بام میرفتند و شیارها را با کاهگل درز میگرفتند. بوی قیر داغ و گونی سوخته. آن غافلگیری اولین باران شبانه و وزش گردبادها که لباسهای طناب را به هوا میبرد هم یادت نیست؟ پیراهنِ من کلاه تو میشد و دامنم دستمالی بود در رقص ابر و باد و برگ با باران.
پاییز!؟ این حبس خانگی تا کی ادامه دارد؟ تو را کجا بجویم؟ با آسمان بیپرنده چه کنم؟ کی در هوای بیابر نفس بکشد؟
پاییز!؟ تو هم از شرارت ما رنجیدهای؟ جفا به تو. به طبیعت. به آب. به باران. افسوس که ما نمیدانستیم رنگ تو چقدر میارزید. کسی ثبت سایهیِ نقاشی ابرها بر آسمان را به ما نیاموخت. نیاموختیم قیمت باران را؟ ما به آب توهین کردیم و رود را جان به لب کردیم تا خشکیدن. دریاچه را، دریا را سوزاندیم. ماهیها را از دامن دریا قاپیدیم و هوا را از پرنده و علف را از آهو.
پاییز!؟ کاش بیایی و بر ردِ جایی که روزی نامش رودخانه بود جاری شوی. دخترکان برای آمدن تو لبریز از میوههای خندهاند.
پاییز!؟ تو پیر نبودی. تو بهاری بودی به رنگی دیگر. ما تو را هم پیر کردیم.
تو هیچ کم نداشتی. دست طبیعت بیتو چه خالیست!
خانه خالی
خیابان خاموش
شهر خلوت
درخت خمود.
پنجرههایی که رنگ پاییز پشت آن نباشد دیوارهایی شیشهایاند.
راستی مدرسهها. نمیآیی از صفها بگذری؟ نمیآیی دانشآموزان را غافلگیر کنی که تا کلاسها خیس بدوند؟ کاش بیایی تا ما لباس گرم بپوشیم. تا با هم برویم قدم بزنیم با درخت، پیِ دویدن برگ با باد. کاش بیایی و من موهایم را به دست تو بسپارم. شالم را در هوای تو تکان دهم. تو با بارانت ناز بفروشی و من برایت چترِ نو بخرم.
پاییزِ بیرونقم رنگت کو؟
تو که زمانی بهار عاشقان بودی شور